داستان پند آموز | گردش حساب!
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر...
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر...
پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچه پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت، بچه...
یک شرکت موفق محصولات آرایشی و زیبایی در یک شهر بزرگ از مردم خواست نامهای مختصر درباره زیباترین زنی که...
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﻪ ﮔﺮﮒﮔﻔﺖ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪگی رﻭﻳﺎﺩﻡ ﺑﺪﻩ ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ:ﺍﺯﺑﺎﻻﻯﻛﻮﻩ ﺑﭙﺮ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:ﭘﺎﻳﻢ ﻣﻴﺸﻜﻨﺪ ﮔﺮﮒﮔﻔﺖ:ﻣﻴﮕﻴﺮﻣﺖ ﺭﻭﺑﺎﻩﭘﺮﻳﺪﮔﺮﮒ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﻭﭘﺎﻳﺶﺷﻜﺴﺖ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍﻧﮕﺮﻓﺘﻰ؟...
ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه...
کی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به...
عموی بابا که مرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار میخوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه...
در زمان ماضی در آذربایجان زرگری و نجاری با هم دوستی داشتند. مرد نجار «شفیق» و زرگر «رفیق» نام...
روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد....
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب...