قصه کودکانه شیر و آدمیزاد
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن...
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن...
این مثل را در مورد افرادی می گویند که از دیگران تقلید نابه جا و کورکورانه می کنند و خیر...
شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او...
در زمان فتحعلی شاه سفیر فوق العاده ای از راه خلیج فارس به ایران آمد. سفیر در بین راه مهمان...
نه خیلی دور و نه خیلی وقت پیش، یک خرس بزرگ و زیبا روی یکی از قفسه های فروشگاه نشسته...
داستان کوتاهی به نام:«سادگى یا پیچیدگى؟» امتحان پایانى درس فلسفه بود. استاد فقط یک سؤال مطرح کرده بود! سؤال این...
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند مادر در...
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر...
پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچه پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت، بچه...
یک شرکت موفق محصولات آرایشی و زیبایی در یک شهر بزرگ از مردم خواست نامهای مختصر درباره زیباترین زنی که...