نقد و بررسی فیلم Stalker

فیلم Stalker

فیلم Stalker

استاکر (Stalker) ساخته‌ی فاخر آندری تارکوفکسی (Andrea Tarkovsky) شاید توسط عامه مخاطبان به عنوان فیلمی ملال‌آور و حتی مسخره تلقی شود، البته که چنین فیلمی بدون شک برای عموم سینمادوستان ساخته نشده و تنها عشاق آثار کلاسیک و هنری هستند که می‌توانند خود را در داستان‌پردازی و قصه‌سرایی ژرف، فلسفی، نظام‌مند و هدف‌مند آن غرق کنند و خود را به آن بسپارند تا ببینند ایشان را به کدام سو هدایت می‌کند. “استاکر” دوباره لذت ورق زدن و مطالعه‌ی کلمه به کلمه‌ی رمان‌های عمیق کلاسیک را برای تماشاگرانش زنده می‌کند و با بسط دادن و پر و بال دادن به آن فرم بخصوص از فضاسازی، به تحلیل فلسفه‌هایش می‌پردازد که مرکز ثقل تمامی آن ها در به چالش کشیدن باور و ایمان بیننده‌اش است. در سینمافارس بخوانید.

“استاکر” درباره‌ی دو شخص به نام‌های مستعار نویسنده و دانشمند است که به دنبال برآورده ساختن رویاهایشان به کمک راهبری خبره با نام استاکر راهی مکانی به اسم “منطقه” می‌شوند. مکانی که بر طبق گفته‌ها میزبان نوعی شهاب‌سنگ بوده و حال نقطه‌ی برخورد آن به زمین حکم یک اجابتگاه و مکانی برای برآورده کردن آرزوها را پیدا کرده است. “منطقه” هر کسی را برای ورود مجاز نمی‌داند و گرفتن پی هیچ مسیر مستقیمی برای رسیدن به اتاقی که موجب اجابت خواسته‌ها می‌شود، سرانجام خوشی را برای مسافرانش رقم نزده و نخواهد زد و اینجاست که حضور استاکر به عنوان راهنما و هدایتگر پررنگ‌تر می‌شود. چراکه کمتر کسی سالم “منطقه” را ترک کرده است. شاید خلاصه‌ی داستان این فیلم بیشتر یادآور بلاک‌باستر‌های پاپ‌کورنی رایج سینمای وحشت و تریلری باشد که عموما یک‌بارمصرف هستند باشد. اما زمانی که آندری تارکوفسکی بر روی صندلی کارگردانی آن نشسته باشد نه‌تنها دیگر بهانه‌ای برای ممانعت از تماشایش باقی نمی‌ماند، بلکه سبب می‌شود تصورات اولیه‌ی خود از فیلم را به کلی دور بریزیم و خود را برای تماشای شاهکاری عمیق و پیچیده که ما را غافلگیر خواهد کرد آماده کنیم. این کارگردان روسی‌زبان شاید پیش از اینها بخاطر آثاری چون “سولاریس” (Solaris) در میان عموم دنبال‌کنندگان سینما شناخته‌شده باشد و برای خود در میان کارگردانان ماهر و کاربلد دلخواهشان جایی باز کرده باشد، اما ساخته‌های فاخر این کارگردان به تنها یک یا دو مورد خلاصه نمی‌شوند و تعداد فراوانی را در بر می‌گیرند. که یکی از این آثار همین “استاکر” است. این فیلم شاید از محبوبیت شایان توجه “سولاریس” برخوردار نباشد، اما از لحاظ کیفی و هنری دست کمی از آن ندارد و در میان سینماروان جدی، آشنا و مشهور است. “استاکر” چنان با جلوه‌های خیره‌کننده و مجذوب‌کننده‌اش ذهن مخاطب را به تسخیر خود در می‌آورد و ذکر تحسین و تقدیر را بر لبان او جاری می‌سازد، که شاید هر یک از سکانس‌های آنرا بتوان به عنوان یک اثر هنری و خلاقانه قلمداد کرد. از طرفی هر پیچ و تاب دوربین در محیط، فضاسازی و اتمسفر قوی و کم‌نظیر آن، و تم‌های رنگی متمایز در شرایط مختلف در حقیقت، فراهم‌آورنده‌ی بستری برای گستردن آن سبک داستان‌پردازی کلاسیک و آشنا و البته گنجاندن و بسط دادن مفاهیمی هستند که کاگردان قصد دارد وارد قلمروی افکار مخاطبانش کند و درگیرشان کند. “استاکر” بر خلاف بسیاری از آثار، مطالب و مفاهیم بنیادین و اساسی‌اش را در مواردی صریحا بیان کرده و برای شکل پیدا کردن تصویر ذهنی کاملی در ذهن تماشاگر نسبت به مضامین و اهداف فیلم، در گوشه و کنار آن نشانه‌هایی برای کشف شدن و شکار شدن توسط مخاطبان جدی‌اش قرار می‌دهد تا به یادمان آورد چرا آنرا شاهکار و بی‌نظیر تلقی می‌کنیم. البته ناگفته نماند که برخی از مضامین موجود در اثر و برخی از پیچش های داستانی صرفا صحیح نیستند و باید به درستی درک شده و تشخیص داده بشوند. این فیلم اقتباسی آزاد از رمان “گردش در کنار جاده” است که علی رغم فاصله داشتن با آن تا حد زیادی، اصلا شکست نمی‌خورد و از مسیرش منحرف نمی‌شود.

فیلم، با نماهایی لرزان از خانه‌ی کاراکتر استاکر آغاز می‌شود. لحظاتی که در آن شاهد تکان خوردن لیوانی بر روی میز هستیم، به شکلی که گویا معجزه شده و لیوان به خودی خود تکان می‌خورد و تصویری خیال‌انگیز از این رخداد در ذهن مخاطب شکل می‌گیرد. اما کمی پس از آن در می‌یابیم که این لرزش‌های متداوم ظاهرا ناشی از عبور قطاری از آن نزدیکی بوده و تارکوفسکی با این حرکت افکار مخاطب خود را فرومی‌پاشاند و او را وادار می‌کند تا در عقاید اولیه‌اش تغییر حاصل کند؛ و به خود اطمینان دهد که در این دنیای تاریک خبری از معجزه و رویا‌های اینگونه نیست. اتمسفر “استاکر” در سکانس‌های آغازین به طرز بی‌رحمانه‌ای تهوع‌آور، قیرگون و بی‌روح است. البته که قصد تارکوفسکی هم بر این بوده که چنین تصویر ذهنی‌ای در ذهن مخاطبانش شکل بگیرد تا بتواند به تحقق بخشیدن مقصود حقیقی‌اش نزدیک شود، که در ادامه آنرا زیر ذره‌بین قرار خواهیم داد. تم رنگی خاکستری گاها متمایل به قهوه‌ای و دیالوگ‌هایی که کاراکتر‌ها را موجوداتی بی‌تفاوت و بی‌رغبت نسبت به زندگی‌های به ظاهر کثیف‌شان نشان می‌دهد؛ و فشار اجتماعی و اقتصادی شدیدی که متحمل می‌شوند تماما در حال زمینه‌چینی برای خط داستانی میانی و اصلی فیلم هستند. این فرم خاص از زمینه‌چینی در حقیقت یکی از اجزای بنیادی قصه نیز هست که بیانگر تمایز و کنتراست شدید میان “منطقه” و محیط شهری و ماشینی محل سکونت کاراکتر‌هایش است. که این اختلاف و فاصله‌ی قابل ملاحضه چه از نظر فنی و هنری و چه از نگرش مفهومی و فلسفی، در حقیقت به قصد آزمایش و بررسی باور‌های مردم، و میزان ایمان و در نتیجه انسانیت ایشان است. لازم به ذکر است که اتمسفر سنگین و دستوپیایی‌شکل شهر، شاید برای دوست‌داران آثاری با فضاسازی پادآرمان‌شهر و این‌چنینی خالی از لطف نباشد، همینطور که برای من نبوده است.

نویسنده و دانشمند، نمایندگانی از دنیای کثیف و صنعتی دور و اطرافشان هستند که برای نجات خویش از وضعیت اسفناک‌شان سراغ استاکر را می‌گیرند تا آنها را به سوی مکانی هدایت کند که شاید بتواند به زندگی خاکستری و سردشان معنا ببخشد و بارقه‌ای از امید را به سوی آنان بتاباند. آنطور که استاکر در پایان فیلم می‌گوید، شرط بقا و تحقق بخشیدن آروزها در “منطقه” در حقیقت به رنجدیگی شخص و ایمان او وابسته است. اینجا منظور از ایمان صرفا باور به خدای متعال نیست، بلکه ایمان اینجا حکم منبعی ناب از روشنایی را دارد که انسان را از وابستگی به مسائل دنیوی منع کرده و با تاباندن نور امید به خون در رگ‌های زندگی جریان می‌بخشد و آدمی را وادار می‌کند که به ندای قلبش گوش بسپارد. در “استاکر” ایمان چیزی است که مسیر عقل را روشن می‌کند و اگر دقت کنید درمی‌یابید که این دو مسئله از نگرش تارکوفسکی چندان هم بی‌ارتباط نیستند. شاید نخست به نظر برسد که تنها اثرات تشویش و تنش موجود در سکانس‌ها بر مخاطب ناشی از خیال‌بافی‌های او درباره‌ی آنچه ممکن است “منطقه” بر سر کاراکتر‌ها بیاورد است و در فیلم تنها به همین حد از خلق تلاطم ذهنی در مخاطب، بسنده می‌کند. اما در حقیقت آنچه که ذهن تماشاگران دقیق و ریزبین را تا نهایت درگیر می‌کند و تعلیق و تلاطم را برای اتمسفر آن می‌آفریند، پاسخ پرسشی است که در باب میزان ایمان شخصیت‌های قصه مطرح می‌شود. اینکه میان نویسنده و دانشمند، کدام‌یک به حقیقت امر باور (یا همان ایمان) دارند و توسط “منطقه” پذیرفته خواهند شد تا به آرزو و خواسته‌ی درونی‌شان دست پیدا کنند. در سکانس‌های متعددی در نظر داریم که خطرات عظیم به طرز معجزه‌آسایی از بیخ گوش آنها می‌گذرد و ظاهرا ایشان را تا لب پرتگاه می‌کشاند، اما همگی در تمامی موارد جان سالم به در می‌برند و “منطقه” آن دو را برای عبور مجاز می‌داند و اینکه حقیقتا چه کسی دارنده‌ی ایمان واقعی است تا لحظات پایانی تنها به عنوان پرسشی بی‌پاسخ باقی می‌ماند. این موفقیت نویسنده و دانشمند جهت عبور پس از شکست‌های پیاپی مسافران پیشین برای رسیدن به مقصد، استاکر را شاد و مسرور می‌کند. چراکه بالاخره کسانی را یافته که ظاهرا از مشخصه‌های لازم برای پذیرش برخوردار هستند، اینکه امید و باور دارند. اما در نهایت درمی‌یابیم که چرای کوشش این افراد برای رسیدن به “اتاق” نه بخاطر باور و ایمان، بلکه برای منافع شخصی‌شان بود. نویسنده به دنبال عجایبی خاص بود تا به واسطه‌ی آن کتابی لایق و عامه‌پسند را به رشته‌ی نگارش درآورد، و دانشمند نیز به دنبال یک نقطه‌ی انفجار علمی بود که بتواند نظریه‌ای جدید مطرح کند و با نقض و کنار زدن برخی از تئوری‌های پیشین علمی برای خود اسم و رسمی در صنعت علم و دانش به پا کنند.

برای هیچیک از این افراد سخنرانی‌های متداوم استاکر درمورد و عقاید و روش‌های کاری‌اش پشیزی ارزش نداشت و هر دوی آنها تنها به دنبال این بودند که به زبان ساده، ببینند چه خاکی می‌توان بر سر کنند. این دو نفر استاکر را احمق می‌پندارند، چراکه ایمان و امیدی دیگر در وجودشان نیست که تاریکی و سیاهی آنرا بِزُداید و موجب شود که راه منطق و عقل را به درستی پیش بگیرند و آنرا در یاس مطلق غرق نکنند. “منطقه” به نویسنده و دانشمند اجازه‌ی عبور داد. زیراکه می‌دانست دست خالی بازمی‌گردند و خود، خود را از آن نعمت محروم می‌سازند. استاکر شرط ورود به “اتاق” و اجابت را رنجدیدگی و تواضع می‌داند، نه صرفا شخصیت خوب و یا نیکی که بر جای می‌گذارند. اشتباه استاکر در این بود که یک فاکتور بسیار مهم را در نظر نگرفت. واقعیت این مسئله مانند همان سگ سیاه‌رنگی بود که در طول فیلم او را تعقیب می‌کرد و نهایتا استاکر او را به همراه خود آورد و به زبان ساده‌تر حقیقت امر را پذیرفت. چون‌که در واقع هر شخص پخته و به کمال رسیده‌ای (خوب) از لحاظ شخصیتی در قسمتی از زندگی‌اش رنج و مشقت دیده و همین سبب شده تا به پختگی برسد؛ اما هر رنجشی انسان را به تکامل نمی‌رساند و بسته به ذات و سرشت اشخاص می‌تواند به شکل‌گیری حس خشم، یاس و یا انتقام منجر شود [که جریان داستان فیلم برای نویسنده و دانشمند منجر به یاس شده است]. به عبارتی، هر انسان خوبی رنجدیده به حساب می‌آید، اما هر شخص زجردیده‌ای صرفا خوب محسوب نمی‌شود. همین اشتباهی که استاکر مرتکب شد، باعث شد تا فکر کند که این دو شخص به سرمنزل مقصود خواهند رسید و سرنوشتی بسیار خوب در انتظارشان خواهد بود، در صورتی که خود را به طرز ناامید‌کننده‌ای در تاریکی محض غار وجودشان محو می‌کنند. آنچه که این دو شخص را از مسیرشان به سوی نور و امید منحرف ساخت نه “منطقه” بلکه خودشان بوده‌اند. تارکوفسکی با این فیلم، در رابطه با فرورفتگی جامعه در قصر افکار خود و بی‌اهمیتی و بی‌تفاوتی آنها اظهار نظر می‌کند. وی دلیل اساسی سرد شدن جوامع امروز و بی‌روح‌تر شدن آن نسبت به گذشته را در کمرنگ شدن نقش ایمان و امید در آن می‌داند و در این زمینه به جامعه‌ی اطرافش و سرنوشت تاریک احتمالی‌ای که شاید به آن دچار شود، انتقاد می‌کند. ناگفته نماند که مسئله‌ی پیچیده و ژرف ایمان، در عموم آثار آندری تارکوفسکی مرسوم است و دستخوش بررسی و تحلیل قرار می‌گیرد.

در این جامعه‌ی تاریک و علی‌الخصوص در میان سه کاراکتر میانی تنها فردی که از ایمان برخوردار است و مستحق رسیدن به خواسته‌هایش، در واقع همان استاکر است. مسئولیت وی در قبال جامعه، این است که انسان‌های دردمند و بیچاره را به منطقه بیاورد و با کاشتن بذر امید در وجود آنها به ایمان و باورشان روشنایی ببخشد و به ایشان توانایی تقابل با زندگی ماشین‌زده، کثیف و اسفناک‌شان را هدیه کند. اصلی‌ترین دلیل کار استاکر همانطور که مشخص است، بخشیدن امید به جامعه و بیرون کشیدن آنها از منجلابی است که گریبان‌شان را گرفته است، نه صرفا تحقق بخشیدن به آرزو‌های آنها. به همین خاطر است که استاکر “اتاق” را مکانی برای التیام بخشیدن زخم انسان‌های دردمند و رنج‌دیده می‌داند. از طرفی او خود تمایل درونی به منطقه دارد. که پیش از اینکه در ارتباط با مناظر و آب و هوای دل‌انگیزش باشد، حاکی از شدت ایمان او به آن است. چراکه در سکانس‌های لحظه‌ی ورود به “منطقه” استاکر علی رغم خطرآفرین بودن آن، در نبود دانشمند و نویسنده به آغوش طبیعت می‌شتابد، که بی‌شک و تردید ناشی از ایمان بالای او به این مکان و کارش است. در لحظات آغازین فیلم استاکر به عنوان شخصیتی بی‌اهمیت به فرزند و همسرش نشان داده می‌شود و شخصیت او به همان نسبت که اتمسفر و فضاسازی فیلم جلوه می‌کند، تاریک به نظر می‌رسد. اما استاکر شغلش را نه بخاطر تامین مخارج، بلکه برای مردم انجام می‌دهد. او می‌کوشد تا با این کار دل‌های جامعه را که دیگر تحمل زندگی مشقت‌بارشان را ندارند سرشار از امید و ایمان کند. چون‌که این را برای خود نوعی رسالت می‌داند. به مرور ابعاد بیشتری از شخصیت او بر ما فاش می‌شود و می‌یابیم که او واقعا شاید دارای خلوص و معصومیت بیشتری نسبت به دیگر افراد جامعه داشته باشد. البته که در میزان قبل توجهی از سکانس‌های فیلم چنین به نظر می‌رسد که تنها کسی که از آن ایمان حقیقی برخوردار است فقط استاکر بوده، اما فیلم در دقایق پایانی برای بار چندم ما را غافلگیر می‌کند و به ما می‌گوید که همه‌چیز آن‌طور که به نظر می‌رسد نیست. رابطه و شیمی میان استاکر و همسرش در نگاه اول خصمانه و عاری از مهر جلوه می‌کند. ولیکن در سکانسی پس از وقایع میانی داستان می‌بینیم که استاکر و همسرش به نرمی با یکدیگر بحث می‌کنند و وی می‌گوید که دلیل اینکه همسرش را به “منطقه” نمی‌برد، این است که شاید او را پس بزند و او از این مسئله هراسان است. اینجا نخستین باری است که عشق به همسر و نگرانی و اضطراب او نسبت به آنها در سخنانش پدیدار می‌گردند و مخاطب نفسی از سر آسودگی و شادی می‌کشد. اما تارکوفسکی در این قسمت با پاسخ جالبی که همسر استاکر به او می‌دهد، عقیده‌ی پایگذاری شده‌ی دیگری را دستخوش تحول قرار می‌دهد. او که دلیل سخنان شوهرش درباره‌ی “منطقه” را به کلی درک کرده رو به او بیان می‌کند:

واقعا فکر می‌کنی من به اندازه‌ی کافی ایمان ندارم؟

و سپس بحثی درمورد اینکه ازدواجش با او نه از روی احساس بلکه از روی باور به او بوده را پیش می‌کشد. چراکه او علی رغم مخالفت‌های متداوم اطرافیانش و آگاهی از پیامد‌های آن چون تولد بچه‌ای فلج و بی‌زبان و دوری استاکر از خانه، او را به عنوان شوهر خود برگزید و ازعان دارد که هنوز هم از این تصمیمی که گرفته پشیمان نیست. اینجاست که درک می‌کنیم، شخصیت و این دو نفر تا چه حد در تشابه با یکدیگر است و هر دو تا چه حد برای رسیدن به اهداف‌شان پایبند هستند و به عبارتی، ایمان دارند. استاکر به “منطقه” و معجزاتش باور دارد، و همسرش به او. حس می‌کنم که دیگر احتیاجی به یادآوری این که تارکوفکسی چقدر خوب شخصیت‌هایش را مورد پردازش قرار داده و بسیاری از آنها را به مرور از حالات تک‌بعدی‌شان خارج کرده است، نباشد. البته که خود تارکوفسکی نیز شخصیت خود و روحیاتش را بیش از دیگران نزدیک به استاکر می‌داند.

می‌پرسید چگونه با چنین اطمینان خاطری از استاکر و باور‌هایش حمایت می‌کنم؟ حقیقتش ایمان به چنین معجزاتی تنها با فکر و تامل درباره‌ی فرم شخصیتی و رفتاری این کاراکتر‌ها به خود خوی اثبات و توجیه می‌شود، اما تارکوفسکی با یک اقدام این اطمینان خاطر را در دل بیننده ایجاد می‌کند، که باور استاکر برای هیج و پوچ نیست. به یاد دارید که در پاراگراف‌های آغازین از سکانس‌های شروع آن یاد کردم و گفتم که دنیای فیلم عاری از معجزه جلوه می‌کند؟ اثر در لحظات پایانی و در سکانسی مشابه، در حالی که دختر بر کنار میز نشسته و تعدادی لیوان بر روی آن قرار دارد این باور کاذب و شبهه‌آلود را نقض کرده و کنار می‌زند. دخترک با نگاهش لیوان‌ها را از روی میز جابجا می‌کند بدون آن که پدیده‌ای فیزیکی بر آنها اثر کند؛ نه خبری از لرزش‌های ناشی از حرکت قطار هست، و نه چیز دیگری. تارکوفسکی کوچک‌ترین ابهامی درمورد فلسفه‌ی فیلمش باقی نمی‌گذارد و همین مسئله سبب می‌شود که لب گشودن به تقدیر و تحسین بسیار نیز نتواند اوج خلاقیت، تبهر و هنر فیلمسازی این کارگردان را توصیف کند. “استاکر” از نگرش فنی و هنری نیز کوچک‌ترین کمی و کاستی‌ای بر جای نمی‌گذارد و در این حیطه می‌توان آنرا سرلوحه الهام بسیاری از ساخته‌های سینمایی دانست. از موسیقی آرمانی، اما غم‌آلود و ناله‌گونه‌ی آن گرفته، تا اتمسفر حیرت‌آور و سکانس‌هایی از مناظر زیبا و چشم‌انداز که به بهترین شکل ممکن حق مطلب را ادا می‌کنند. آنچه که در آثار کلاسیک به فراوانی وجود دارد، سکانس‌پلان‌های متعدد و بلند است. نگریستن به این‌گونه صحنه‌ها حکم کاستن از سرعت خودرو حین عبور از جنگل‌های شمال کشور را دارد، آن هم برای چشم دوختن به مناظری زیبا و مجذوب‌کننده. البته که از دیگر کاربرد‌های مهم سکانس‌پلان‌ها ایجاد مجال و فرصتی برای مخاطب جهت تحلیل وقایع و دیالوگ‌ها در ذهن خود است که با نگریستن به فیلم آسوده‌تر و لذت‌بخش‌تر خواهد بود.

“استاکر” (Stalker) را می‌توان یکی از خارق‌العلاده‌ترین، خیره‌کننده‌ترین و فلسفه‌مند‌ترین کلاسیک‌ها در تاریخ سینما دانست. شاهکار آندری تارکوفسکی (Andrea Tarkovsky) از آن دسته آثاری است که به معنای واقعی کلمه به تصویر کشاننده‌ی اوج پتانسیل هنر هفتم و نمایانگر ارزش حقیقی سینما در میان انواع هنر‌ها چون نقاشی و داستان‌نویسی است. و همچنین “استاکر” فیلمی است که به طرز انکارناپذیری بی‌نقص است و پیدا کردن کوچک‌ترین اشکالی در آن رسما غیرممکن است.

شما چه فکر می‌کنید؟ آیا از تماشای آن لذت بردید؟ آیا مطالعه‌ی مقاله برای شما مسرت‌بخش بوده است؟

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *