قصه کودکانه: عنکبوت و پیرزن
یکی بود یکی نبود زیر این آسمان آبی پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. دراین خانه عنکبوت کوچکی...
یکی بود یکی نبود زیر این آسمان آبی پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. دراین خانه عنکبوت کوچکی...
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می...
بهار اومده و برفا آب شدند و برگای درختان از دوباره در اومدند و همه ی حیوانات جنگل بیدار شدند...
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی...
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن...
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند...
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن...
نه خیلی دور و نه خیلی وقت پیش، یک خرس بزرگ و زیبا روی یکی از قفسه های فروشگاه نشسته...
ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه...
کی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به...