داستانک | اشک پدر
پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچه پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت، بچه ماهی خرید و هر روز به تغذیه آنها مشغول شد. اما یک روز با خبر غیرمنتظرهای که پدر به ما داد، همه رویاهایمان رنگ باخت. همه ماهیها مرده بودند. صدای گریه مادرم را از اتاق میشنیدم که با خودش نجوا میکرد: «همه چیز تمام شد. این همه پول از دیگران قرض گرفته بودیم.» در این هنگام پدرم لبخندی به مادرم زد و گفت: «عیبی ندارد. موفقیت که قرار نیست به آسانی به دست بیاید! این شکست برای ما درس میشود.» بعداً از پدرم پرسیدم: «وقتی ماهیها مردند، همه ما گریه میکردیم. چرا شما گریه نکردید؟» پدرم جواب داد: «مردها نباید گریه کنند، فوق فوقش باید از اول شروع کنند.» چند سال بعد حوضچه پرورش ماهی پدرم محصول خوبی داد. همان زمان در تعطیلات زمستانی بعد از نیم سال اول تحصیلم در دانشگاه، با حقوقی که گرفته بودم، یک ریش تراش برقی برای پدرم هدیه خریدم. وقتی آن را به او دادم، پدرم ریش تراش را در دو دستش گرفت و مدتی طولانی به آن خیره شد. متوجه شدم که چشمهایش پر از اشک شد. پدرم، مردی دارای شخصیت محکم و قوی، با هدیه کم ارزشی که از پسرش گرفته بود، متأثر شد و اولین بار گریه کرد. عشق پدر به فرزندان، عشقی عمیق و بزرگ است. من هرگز اشک پدرم را فراموش نخواهم کرد.