قصه کودکانه میمون بازیگوش
یکی بود یکی نبود. دریک جنگل سرسبز و بزرگ حیوونهای زیادی با خوبی و خوشی باهم زندگی میکردن. توی جنگل...
یکی بود یکی نبود. دریک جنگل سرسبز و بزرگ حیوونهای زیادی با خوبی و خوشی باهم زندگی میکردن. توی جنگل...
توی یه گله بز،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود.وقتی همه بزغاله ها بازی و...
مرد جوانی نزد «ذوالنون مصری» رفت و از صوفیان بدگوئی کرد. ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او...
در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشکها که...
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد...
سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش ، بتواند به تنهایی از لانه خارج...
اردک ها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند...
آن سال زمستان، زمستان سختی بود. درخت ها را سرما زده بود، سبزیشان رفته بود، مثل شاخ بز، خشک و...
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می...
بهار اومده و برفا آب شدند و برگای درختان از دوباره در اومدند و همه ی حیوانات جنگل بیدار شدند...