داستان اموزنده ، اعتماد یعنی مرگ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﻪ ﮔﺮﮒﮔﻔﺖ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪگی رﻭﻳﺎﺩﻡ ﺑﺪﻩ ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ:ﺍﺯﺑﺎﻻﻯﻛﻮﻩ ﺑﭙﺮ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:ﭘﺎﻳﻢ ﻣﻴﺸﻜﻨﺪ ﮔﺮﮒﮔﻔﺖ:ﻣﻴﮕﻴﺮﻣﺖ ﺭﻭﺑﺎﻩﭘﺮﻳﺪﮔﺮﮒ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﻭﭘﺎﻳﺶﺷﻜﺴﺖ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍﻧﮕﺮﻓﺘﻰ؟...
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﻪ ﮔﺮﮒﮔﻔﺖ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪگی رﻭﻳﺎﺩﻡ ﺑﺪﻩ ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ:ﺍﺯﺑﺎﻻﻯﻛﻮﻩ ﺑﭙﺮ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:ﭘﺎﻳﻢ ﻣﻴﺸﻜﻨﺪ ﮔﺮﮒﮔﻔﺖ:ﻣﻴﮕﻴﺮﻣﺖ ﺭﻭﺑﺎﻩﭘﺮﻳﺪﮔﺮﮒ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﻭﭘﺎﻳﺶﺷﻜﺴﺖ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍﻧﮕﺮﻓﺘﻰ؟...
ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه...
کی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به...
متن حکایت در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد....
شخصی در محفلی، تخم مرغ پخته ای را روی میز گذاشت و به حاضران گفت: آیا در میان شما کسی...
هنگامی که فردی دیر برسد و دیگر نتوان مثل قبل با توانائی و ثروت قبلی به وی کمک کرد از...
عموی بابا که مرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار میخوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه...
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش...
در زمان ماضی در آذربایجان زرگری و نجاری با هم دوستی داشتند. مرد نجار «شفیق» و زرگر «رفیق» نام...
این مثل داستانی دارد؛ میگویند حضرت یعقوب پسران زیادی داشت؛ اما در میان آنها حضرتیوسف را بیشتر از همه دوست...