مسخ شدگان | نقد و بررسی فیلم Black Panther
فیلم پلنگ سیاه، نامأنوسترین و غریبترین و درعینحال غیرمنتظرهترین فیلم دنیای سینماتیک مارول است. پلنگ سیاه، فیلم پرداختشده، ساختارمند و اصطلاحاً شُستهورفتهای است که همانند سایر آثار پیوسته و دنبالهدار اما بهظاهر مستقل و مُنفرد دنیای سینماتیک مارول، کلیشههای محتوایی، کُهنالگوهای مربوط به شخصیتپردازی و ریزهکاریهای داستانپردازی کموبیش مثبت و منفی خود را به همراه دارد و بدون آنکه اندک تحوّلی شگرف و گام روبهپیشرفتی در جهت بهبود، تصریح و رفع ایرادات و نقایص آثار پیشین این دنیای هزارتوی سینماتیک بردارد، همچون یک نمایش عامهپسندِ پُرسروصدای تجاری و چالشانگیز نیرنگآلود که سبب کف و خون قاطی کردن مردم و منتقدان شده است، با درو کردن خیرهکننده و جمعآوری تودهای خرمنِ انبوهی از دلارهای سرگردان در سالنهای سینما، شکوهمند و پُرطمطراق میآید و در سکوت و ایستایی محزونی میرود، بیآنکه حتّی زحمت و دشواری چیدن چندتکه آجر بر روی یکدیگر، در جهت سازماندهی و آرایهبندی یک کلیّت و شالودهی نظاممند، مُحکم و اُستوار را به خود بدهد و این موضوع، یک رویداد بهغایت تراژیک و غمافزا است و پتانسیل و استعداد هدررفته و تباهشدهای است که سبب غبطه و غصّهی دردآلود انسان – بهعنوان یک طرفدار واقعی سینما – میشود. با اینفو همراه باشید.
باید اندیشمندانه و بدون رودربایستی اذعان و اعتراف نمود که دنیای سینماتیک مارول، حاوی یک جادوی افسونگرِ دیوانهکننده و مُضمحلکنندهی تفکّر، منطق و بینش انسانی در ژرفنای رازآلود خود است که همچون هیپنوتیزم یا خواب مغناطیسی، اراده و اختیار را ناخودآگاه از ذات تماشاگر بختبرگشته آرامآرام میستاند و همچون محکومی مجبور، دستبسته و عنان از کف داده، بالاجبار و افسار بستهشده، او را به سینماها و سالنهای تماشای فیلم میکشاند و اینگونه است که پس از گذشت بیش از ده سال از آغاز دنیای سینماتیک مارول، همانند روز اول تکاپوی این ایدهی خام، مارول و فیلمهایش نهتنها مُستحکم، شادمان و سرزنده در حال فتح افسارگسیخته و سیریناپذیر گیشهها هستند بلکه روزبهروز با گسترش جهانهای فانتزی و عجیبوغریب این دنیای سینمایی و حضور بیشمار انواع ابرقهرمان ریزودرشت در ابعاد و اقسام شناختی- جسمانی مختلف، پیروزمندانه و شاید مغرورانه میتازند و دلارهای بیزبان را از اعماق تارعنکبوت بستهی جیبِ میانتُهی تماشاگرها با لبخندی مذبوحانه و شیطانی میستانند. بله ما همگی مسخشدهایم؛ مسخِ دنیای سینماتیک مارول که برای رهایی، خلاصی و دقیقتر بگویم رستگاری روانشناختی از آن نه راه پیش را در چنته داریم و نه راه پس را و در ورطهی باطل و مُرداب هولناک مشمئزکنندهای گیر اُفتادهایم که دستوپا زدن مُستهلککننده و طاقتفرسا در آن، نتیجهای جز فرورفتن ژرفتر و غوطهوری در اعماق مخوف سیاهیها، تاریکیها و تباهیها ندارد و این همان معجون اعتیادآورِ بهغایت فروپاشنده و استثمارگر عقلانی- هیجانی است که بیش از سیوپنج سال پیش، دیوید کراننبرگ در فیلم ویدئودروم، هشدار جدّی آن را به ما داده و زنگ خطرش را به صدا درآورده بود و ما چه احمقانه و چه سادهلوحانه آن را نادیده گرفته بودیم و در این مدّت زمان طولانی، سرخوشانه و بیخیال در خواب غفلت، تسامح و بیقیدوبندی غوطهور بودیم. کراننبرگ در فیلم ویدئودروم، قدرت مسخکنندگی تکنولوژی و استثمارگری فکری رسانههای جمعی را مورد انتقاد و موشکافی استعارهای قرار داده بود و اعتقاد داشت که درنهایت پیشرفت و گسترش روزافزون این رسانههای ارتباطی فراگیر به مرحلهای خواهد رسید که توان ارادهی آزاد را از بشر میگیرند و او را همچون بازیچه و آلتدست به بردگان بیاختیار و مسخشدهای تبدیل میکنند که همسو با منافع کُمپانیهای بزرگ و اربابان قدرت، دست به هر کاری خواهند زد و این کار میتواند یک صف بستن بهظاهر سادهی طولانی مدّت مقابل گیشهی سینماها باشد و یا انتظار جانکاه و دراماتیک کشیدن و یا روزشماری بیصبرانه برای آمدن نسخهی بلوری – کیفیّت بالا – یک فیلم و یا حتّی در بدترین و احتمالاً تخیّلیترین حالت تبدیلشدن به یک ماشین کُشتار جسمانی و تجاوز روانشناختی برای نابودی جسم و اندیشهی مخالفان و دگراندیشان و متأسفانه این همان محنت، دشواری و رنج مورمورکنندهای است که همهی ما اکنون به آن گرفتارشدهایم.
همانطور که قبلاً گفتهام دنیای سینماتیک مارول، بیماری جُذام متعفّن و مرض منحط تهوّعآوری است که به پوست، خون و گوشت ارکان سینما ریشه دوانیده است و تا سالیان سال نیز از جسم و جان این سینمای نگونبخت و بدشانس، ریشهکن، مُداوا و مُنفصل نخواهد شد و این اتفاق، مرض طاعونوار و بهغایت عفونتزده و چرکآلودی است که تا ساختار کُهن سینما را از هم نگسلد و آن را تا مرز فروپاشی و ازهمگسستگی نبرد، بیخیال بشو نیست. چنانچه قبلاً اشارهکردهام این صحبتهای بهظاهر مُغرضانه و تُندوتیز من به معنای عُصیان و مُخالفت با اصل این ایدهی دنیاسازی و پیوستهسازی آثار سینماتیک و درنهایت ایجاد یک گشتالت مفهومی- ادراکی عظیم و یکپارچه نیست بلکه من خودم یکی از طرفداران جادو شدهی دنیای سینماتیک مارول هستم و معتقدم که تلاش مارول استودیو در ایجاد این دنیای شگفتانگیز و پیوستگی و یکپارچگی ابرقهرمانان در یک چشمانداز بصری روحنواز و بافتار محتوایی قابلتأمّل، حقیقتاً امر دشوار، پیچیده و شاید امکانناپذیر و ممتنعی باشد که به شکل غیرمنتظرهای، مُحتمل و مُمکن شده است و بدون شک این نحوهی قالببندی و چینش روایت، دستکمی از آفرینش یک شاهکار هُنری ممتاز و شگرف ندارد اما پیامدها و عوارض جانبی خطرناک این فرمول جادویی که همان طمع و آزمندی حریصانهی سایر استودیوهای فیلمسازی و تقلید ابلهانه و کورکورانهی آنها از روش و اصول نظاممند دنیاسازی مارول استودیو، سبب ایجاد فضای عجیبوغریب و بهغایت مُضحک و مسخرهای در سینما شده است و احمقپنداری تماشاگر، دیدن او بهعنوان یک اسکناس سبز متحرک و اُفت محسوس و اعصابخُردکن کیفیّت آثار تولیدی ازجملهی این پیامدها است. حال این نکتهی اساسی و بُغرنج نیز بماند که اصولاً سبک فیلمسازی و ذائقهی تماشاگران درنتیجهی هجوم افسارگسیختهی این بلاکباسترهای ابرقهرمانی، در چند سال اخیر به شکل دراماتیک و حُزنانگیزی تغییر کرده است و سبب رنگباختن، کمفروغی و پژمردگی اندوهناک جنبهی هُنری، تجربی و خلاقانهی سینما و پُررنگ شدن شاخص تجاری- مالی آن شده است و میزان ریسک ساخت و تولید فیلمهای مستقل، کم بودجه و اصطلاحاً خاص و متفاوت – نظیر فیلم مادر! اثر دارن آرونوفسکی – بسیار بالا رفته است.
نکتهی مرموز ماجرا اینجا است که این تقلید بیمارگونه، طوطیوار و ناشیانه از ایده یا فرمول بهظاهر نخنما اما موفّق مارول استودیو، نیازمند یک فوت کوزهگری اُستادانه است و عُنصر و مؤلفهی جادویی و هوشمندانهای است که باعث تمایز و تفاوت بُنیادین دنیای سینماتیک مارول با سایر دنیاسازیهای خام، نتراشیده و بیسروته سایر کمپانیها – نظیر دنیای هیولاهای یونیورسال یا دنیای سینماتیک DC – شده است و این فوت کوزهگری، همان مؤلفه و عُنصری است که فقدان آن در دنیاسازیهای سایر استودیوها، سبب لوث شدن مضمون و اُفت کیفی محتوای آثار تولیدی شده است و این فوت کوزهگری، همانا عُنصر صبر و بُردباری اندیشمندانه و برنامهریزی طولانی مدّت سران مارول استودیو است و برای همین است که سران مارول استودیو برای رسیدن به نقطهی انتقام جویان: جنگ بینهایت، بیش از ده سال صبوری متفکّرانه به خرج دادهاند و با تولید بیش از پانزده فیلم مستقل و خوشساخت، مقدمات این جنگ شکوهمند و حماسی را فراهم کردهاند اما کمپانی فرصتطلب و دغلکاری نظیر یونیورسال برای شروع طوفانی دنیاسازی آثار خود، در همان فیلم نخست – مومیایی – چنان پای انواع کاراکتر نچسب و شبهابرقهرمان و داستانکهای مرموز و موازی را به میان میکشد و شلغم پُخته را به هویج رنده شده ربط میدهد که تماشاگر بیچاره بعد از تماشای فیلم، مات و مبهوت و پریشان از شدّت حجم اطلاعات ورودی ناموزون و روایتهای گاه بیربط و متناقض، دچار یبوست فکری دردناک و رنجآوری میشود و این نامردی و بیوجدانی فقط برای آن بوده است که کُمپانی یونیورسال قصد داشته است که در مدّت زمان دو ساعت، به یک جمعبندی چندساله برسد و اصطلاحاً مسیر چندسالهی موفقیّت را در یکشب بپیماید و بهجای پرداخت این هزینهی گزاف از جیب خود، از ذهن و روان تماشاگر بیچاره مایه میگذارد و این موضوع، تفاوت دیدگاه و عملکرد دو کمپانی را بهخوبی نشان میدهد و به همین دلیل است که میگویند موفقیّت، اتفاقی نیست.
باوجوداین تعریفها و تمجیدها از مارول استودیو و تحسین اقدامات و فعالیّتهای این کمپانی موفّق، بدون تعارف باید بگویم که باگذشت بیش از ده سال از آغاز دنیای سینماتیک مارول، متأسفانه یا شوربختانه شاهد تکامل تدریجی و به بلوغ رسیدن گامبهگام فیلمهای دنبالهدار مارول نیستیم بلکه با انبوهی لبریز و انباشتهشده از فیلمهای خوب و نهایتاً بسیار خوب – و در بعضی مواقع حتّی متوسط – مواجههایم که بدون کامل کردن و رفع نقایص آثار پیشین، در یک چرخهی باطل کسالتبار تکرار میشوند و با سوءاستفادهی ضمنی از برند مارول و چپاندن گاه نچسب ابرقهرمانان کوچک و بزرگ یا معروف و گمنام در فیلمهای گوناگون، بهنوعی دنیای فانتزی خود را بزرگ و عظیم میسازند بدون آنکه روی کیفیّت و بافتار محتوایی و ظرافت و فُرم ساختاری آن، وقت چندانی بگذارند و اینگونه است که حتّی برند شناختهشده و قابلاعتماد مارول نیز در معرض زوال و فروپاشی است و این اتفاق، علامت خطر بسیار هشداردهندهای برای سران مارول استودیو است تا در مورد برنامهریزیها و اقدامات احتمالی آیندهی خود، بازبینی و درنگ اندیشمندانهای داشته باشند.
احتمالاً همهی ما این احساس غریب اما درونی را تجربه کردهایم که هر دفعه، به اُمید تماشای یک فیلم خاص، متفاوت و تکاملیافته از دنیای سینماتیک مارول، ناخودآگاه و احتمالاً بالاجبار بهپای آن نشستهایم اما درنهایت یک فیلم خوب اما درعینحال شُلوغپُلوغ، کاملاً هیجانآور و سرشار از مزهپرانیها و شیرینکاریهای گاه مسخره نصیبمان شده است اما شیوهی روایت داستان و قالببندی محتوا بهگونهای باظرافت و دقّت، ساختهوپرداخته شده است که ایراد گرفتن، ناراضی بودن و عصبانی بودن از آن بهمثابهی هنگامی است که از یک کودک بانمک و شیرینزبان سهساله، کُتک میخوریم؛ بهصورت آنی و لحظهای شاید عصبانی بشویم اما بلافاصله فراموش میکنیم و با کشیدن لُپِ تُپل کودک، تازه او را تشویق میکنیم که چند تا مُشت و لگد دیگر هم به ما بزند! بله مدّتی است که فیلمهای دنیای سینماتیک مارول و مخصوصاً فیلم پلنگ سیاه در حال رقم زدن چنین وضعیت دراماتیک و آشفتهواری برای ما هستند؛ شاید قبل از تماشای پلنگ سیاه، ما با خوشبینی احمقانه، انتظارات مثبتِ انباشتهشده، تحسینها و تمجیدهای مشکوک منتقدان و فروش حیرتآور گیشهی جهانی، حسابی اُمیدوار، کنجکاو و ذوقزده به دنبال تماشای فیلم باشیم اما پس از تماشای آن، این انتظارات پوشالی و دروغین همچون ساختمان پلاسکو در ذهن داغان و ازهمپاشیدهمان در کسری از ثانیه فرو خواهد ریخت و ما خشمگین و از کوره دررفته به دنبال مقصّر و عامل اصلی این خوشبینی بیهوده میگردیم اما لحظهای بعد، با مرور سکانسها و صحنههای تروتمیز فیلم و مخصوصاً تماشای ویدئوهای پس از فیلم که ما را به آیندهای بزرگتر و شاید هولناکتر ارجاع میدهند، آرامآرام لبخند رضایت بر گوشهی لبانمان جاری خواهد شد و درنتیجه با رضایت خاطر و خشنودی از پُشت نمایشگر بلند میشویم و با وارسی دقیق تقویم، تاریخ اکران بعدی آثار مارول استودیو را کنجکاوانه جستوجو میکنیم تا این هیجان طغیانگر و اشتیاق جنونآمیز را به نحوی کنترل و مدیریت کنیم بیآنکه بفهمیم و بدانیم دقیقاً چه اتفاقی این وسط رُخداده است و درک و فهم دقیق و منصفانهای از این دنیای گیجکننده و خیرهکننده داشته باشیم. بله همهی ما مسخِ این دنیای هولناک شدهایم.
فیلم پلنگ سیاه، عضو جدید و مُنحصربهفرد دنیای سینماتیک مارول است و تیچالا، ابرقهرمان جدیدی است که قرار است روایت بخشی از حوادث مربوط به دنیای فانتزی و عظیم مارول را بر عهده بگیرد. هرچند سابقهی آشنایی ما با تیچالا به فیلم کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی برمیگردد اما اکنون، تیچالا در قالب یک ابرقهرمان واقعی در فیلمی مستقل و نسبتاً طولانی برگشته است تا بهعنوان اولین ابرقهرمان رنگینپوست، هم کلیشهها و افکار قالبی در مورد اقلیّتها را تغییر دهد و هم با گسترش دنیای مارول، مُقدّمات روایت داستان فیلم بعدی – انتقامجویان: جنگ بینهایت – را فراهم سازد.
پلنگ سیاه، فیلم ساختارمند، خوشساخت و بیشیلهوپیلهای است که باوجود مشکلات و نقایصی که دارد اما همچنان سرگرمکننده، جذّاب و دلفریب ظاهرشده است و رایان کوگلر – بهعنوان کارگردان این اثر – بدون اغراق با ساخت این فیلم، به مسیر اشتباه و نادرستی گام ننهاده است و نحوهی ارائهی یک داستان درام تراژیک در قالب یک عُنوان بلاکباستری ابرقهرمانی و شیوهی پرداخت فُرم بصری داستان، حقیقتاً در میان سایر آثار مارول استودیو، یک سر و گردن بالاتر قرار میگیرد و به همین دلیل است که معتقدم پلنگ سیاه، یک فیلم غیرمنتظره است و از این بابت که پلنگ سیاه، فرهنگ و تمدّن یک قبیلهی آفریقایی پیشرفته را در بستر و بافتاری از تقابل سنّت- مُدرنیته به نمایش میگذارد و با نمایش آدابورسوم تکنولوژیکزدهی آنها، به شکل بُهتآوری ساختارشکن و ضدکلیشه ظاهر میشود، حقیقتاً یک فیلم عجیبوغریب است و این اتفاق، دستپُخت بهغایت نأمانوس و بیگانهواری است که در دنیای سینماتیک مارول، امری بیسابقه و بیهمتا است و این مجموعهی صفات بدان معنی است که مُدلِ فضاسازی، دکوپاژ و شیوهی صحنهآرایی و حتّی نوع گریم و آرایش کاراکترها، هیچ همخوانی، شباهت و نزدیکی به سایر آثار دنیای سینماتیک مارول – بهعنوان یک گشتالت ادراکی کامل – ندارد و انگار که حوادث و رویدادهای این فیلم، در دنیایی بهغایت غریب، ناموزون و شبهسورئال سپری میشود و حتّی سری فیلمهای ثور و نگهبانان کهکشان نیز باوجود روایت داستان در کهکشان و سیّارهای دیگر و حضور موجودات بیگانه و فضایی، اما همچنان به شکل زیرپوستی و قابلفهمی عطر و بوی دنیای سینماتیک مارول را دارند اما در مورد پلنگ سیاه، این قضیه چندان صادق نیست و انگار فیلم پلنگ سیاه، تافتهی جُدا بافتهای است که با هیچ نخ و سوزنی قابل وصله زدن به دنیای سینماتیک مارول نیست و حتّی حضور مارتین فریمن، برخی ایستراگها و ارجاعات کلامی نیز هیچ کمکی به حل این قضیه نمیکند و به معنی واقعی کلمه، پلنگ سیاه در یک فضای شبهسورئال و سیّال روایت میشود که در ابتدا باعث گیجی و سردرگمی تماشاگر میشود و درنهایت او را به درنگ و اندیشه فرومیبرد و تا پایان فیلم، این اتفاق همچنان نچسب و نأمانوس جلوه میکند و این فضاسازی چندان در ذهن تماشاگر، بهطور دقیق هضم و پرداخت نمیشود.
در مورد فیلم پلنگ سیاه، باید صادقانه و شاید عاجزانه اعتراف نمود که در برخی عناصر و مضامین روایت داستان در مقایسه با آثار قبلی مارول، با یک سقوط هولناک، رُعبآور و تراژیک در ژرفنای هولناک تاریکیهای بیپایان روبهرو هستیم و در برخی عناصر و مؤلفههای روایتی، شاهد صعودی غرورآفرین و افتخارآمیز بر بلندای کامیابیها و پیروزیها هستیم. برای مثال، تکرار کسلکنندهی یک روایت کلیشهای ابرقهرمانی، در این فیلم نیز همانند سایر آثار قبلی مارول، به شکل آسیبزا و خستهکنندهای ادامه پیداکرده است و حتّی لایهی ناموزون و نچسب طنز و کُمدی در فیلم، حسابی به ساختار روایی فیلم و نحوهی قصهپردازی آن، صدمه زده است و علاوه بر اینها، وجود شخصیتها و کاراکترهای نتراشیده و مُقوایی نظیر خواهر تیچالا و ویکابی و حتّی حضور بلاتکلیف و سردرگم مارتین فریمن، بدجور به ذوق میزند. پایانبندی و اکشن پایانی فیلم نیز بماند که فاقد هرگونه منطق روایی است و صرفاً شبیه نبردهای تنبهتن در سریال شبهای برره است! اما در کنار این ایرادات و نقایص غیرقابلبخشش، پلنگ سیاه امتیازات مثبت و قابلتأمّلی نیز دارد که مهّمترین آن، شخصیتپردازی و به نمایش گذاشتن یک ضدقهرمان واقعی است و باجرئت میتوانم بگویم که پس از سالها، بالاخره یک ضدقهرمان ساختارشکن و ملموس که دغدغههای قابلدرک و محترمی نیز دارد، در سینما ظهور کرده است و احتمالاً تا اینجای کار، اریک کیلمانگر، قابلفهمترین و هدفمندترین ضدقهرمان – البته بدون در نظر گرفتن تانوس – در دنیای سینماتیک مارول است.
اریک کیلمانگر، به گمانم بیش از آنکه یک ضدقهرمان تُندخو، عُصیانگر و آنارشیست علیه یک حکومت و ارکان سیاسی آن باشد، صرفاً یک قهرمان خاکستری، رنجدیده و خسته از دنیا و مکافات دردناک و فرسایندهی آن است. او برخلاف سایر ضدقهرمانان خشن، مُقوایی و احتمالاً بیمنطق تاریخ سینما که اهداف مسخرهای نظیر نابودی زمین یا نژاد انسان را در سر میپرورانند، او دغدغههای بشری انساندوستانه و ارزشمندی را انتخاب کرده است و صحبتها و استدلالهایش در بیشتر مواقع از گفتههای تیچالا، منطقیتر و بدیهیتر به نظر میرسد ولی مشکلی که وجود دارد این است که کیلمانگر برای رسیدن به اهداف بشردوستانهاش، متأسفانه مسیر مناسب و هدفمندی را انتخاب نمیکند و همین انتخاب اشتباه مسیر – یا همان وسیلهی رسیدن به هدف – و نیز نوع شخصیتپردازی خشن، خونریز و سفّاک او، باعث میشود که این احساس مُبهم در ما ایجاد شود که با یک ضدقهرمان گرگصفت و بهغایت ستمگر روبهرو هستیم که جان انسانها برای او ارزشی ندارد امّا بازهم این موضوع، نمیتواند احساسات و عواطف ما را بهطور کامل علیه او، منفی و دلمُرده سازد و همچنان میتوانیم در لابهلای بروز خشم و عُصیانش، اهداف ملموس انسانی او را درک نماییم و در اوج ناراحتی و خشم باید بگویم که چنین پتانسیل قوی و خیرهکنندهای، در لابهلای روایت ناموزون و احتمالاً بیسروته فیلم به هدررفته است و رسماً تا اواسط فیلم از کیلمانگر – بهعنوان ضدقهرمان اصلی – و شخصیتپردازی نظاممند او خبری نیست و این رویداد، اشتباهی بهغایت نابخشودنی است و لحظهی غمانگیز مرگ او و صحبتهای زیبا و تأثیرگذارش، هرچند با جلوههای ویژهی محیطی ضعیف و نسبتاً شلختهای تباهشده است، اما بازهم یکی از تراژیکیترین لحظات در طول تاریخ دنیای سینماتیک مارول است که حداقل تا مدّتها از ذهن من پاک نخواهد شد.
و درنهایت اینکه در بیرحمانهترین، نامنصفانهترین و روانپریشترین وضعیت روانشناختی ممکن که یک منتقد بیاعصاب یا نویسنده بدخُلق میتواند داشته باشد، باید بگویم که پلنگ سیاه، یک روایت ساختارمند اما بهغایت کلیشهای و تکراری است که به شکل نچسب، نتراشیده و شلختهای، ضعیف و سردرگم شروع میشود و با طنز مسخره و مُضحکی لنگانلنگان ادامه مییابد و ناگهان در میانهی فیلم، جریان روایتی فیلم چنان در فضاسازی تاریک، افسردهوار و خشونتآمیزی غوطهور میگردد که حداقل تا جایی که حافظهی خستهی من یاری میدهد، این حجم از خشونت، سیاهی و تباهی در آثار قبلی مارول جداً بیسابقه بوده است و همچون دنیای سینماتیک DC، به ناگاه خودمان را در برهوتی شبهآخرالزمانی تیرهوتار، غمافزا و مُستهلککنندهای، تنها و بییاور میبینیم و از ژرفنای وجود این تنهایی را احساس و ادراک میکنیم و درنهایت پایانبندی فیلم، هنگامی فرامیرسد که حتّی برای یک کودک پنجساله نیز قابل پیشبینی است و هرچند چاشنی تلخی، گزندگی و اندوهناکی پایانی فیلم، برخلاف سایر آثار مارول استودیو در این فیلم بیشتر، سوزندهتر و بُرندهتر است اما بازهم پلنگ سیاه، به شکل کاملاً کلیشهای، ناموزون و نسبتاً کسالتبار اما درعینحال جذّاب، قابلقبول و تماشاگرپسند به پایان میرسد و تماشاگر پروپاقرص طرفدار کُمیکهای مارول و قهرمانهایش، مطمئناً پس از تماشای این فیلم، ناکام، مغموم و دلسرد نخواهد شد. بله فیلم پلنگ سیاه چنین وضعیت عجیبوغریبی دارد. یک فیلم کلیشهای، با ایدههای شاید نخنما و کُهنه شده که همچنان به شکل تحسینبرانگیزی، هدفمند و دقیق قالببندی و کارگردانی شده و از آن بهتر، اینکه همچنان معجزهوار، افسارگسیخته و دستنیافتنی میفروشد و دلار درو میکند و شما بگویید که برای مارول استودیو و سران متفکّر و باهوش آن، آیا خبری بهتر از این خبر وجود دارد؟!