پاراگراف های زیبا از کتاب های زیبا

مرد غریب (ژان والژان) گفت: آقای اسقف، شما خوبید، مرا تحقیر نمی کنید. در خانه تان از من پذیرایی می کنید. شمع های قدی تان را برای من روشن می کنید، در صورتیکه من از شما پنهان نداشتم که جبرکارم، که از کجا آمده ام و گفتم که مرد بدبختی هستم.

اسقف کنارش نشست، دستش را با ملایمت لمس کرد و گفت: شما می توانستید خودتان را به من معرفی نکنید. اینجا، خانه من نیستف خانه عیسی مسیح است. این در، از کسی که از آن وارد می شود نمی پرسد که آیا اسمی دارد، اما میپرسد که آیا دردی دارد. شما رنج می برید، شما گرسنه و تشنه اید، پس مهمان عزیز این خانه باشید و از من تشکر نکنید، نگویید که من شما را در خانه ام پذیرایی می کنم.

اینجا هیچ کس در خانه خود نیست مگر کسی که به پناهگاهی محتاج است. من به شما که یک راهگذارید می گویم که اینجا بیش از آنکه در خانه من باشید، در خانه خودتان هستید. هرچه اینجاست از شما است. چه حاجت به دانستن اسم شما دارم؟ بعلاوه شما پیش از آنکه خود چیزی به من بگویید، اسمی دارید که من می دانستم.

مرد چشمانش را به حیرت گشود و گفت: راستی می دانستید؟ اسم من چیست؟ اسقف جواب داد، بلی. شما «برادر من» نامیده می شوید.

آدم وقتی جوان است، به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه ی صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد، می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند.

و از همه بدتر، بار خاطره هاست که روی دوش آدم، سنگینی می کند.

چهل سالگی | ناهید طباطبایی


ما از نیستی به هستی می آییم و از هستی به نیستی می رویم، در فاصله این هستی و نیستی، زمان قرار دارد. زمان هم حاصل حوادث است، حوادث از زمان به وجود می آیند و زمان را تغییر می دهند.

آیا این تقصیر چه کسی است؟ هیچکس. در اینجا مطرح نیست عناصر جهان ضد یکدیگرند. همدیگر را می کشند و می خورند و نابود می کنند تا چیز دیگری به وجود اید.

انسان حیوان و گیاهان را می خورد و خودش نیز محکوم به زوال است و از نیستی آنها هستی دیگری حادث می شود.

خانواده ی خوشبخت | ژان پل سارتر


در افسانه هایی که مردها برای توضیح دادن زندگی ساخته اند، اولین مخلوق یک زن نیست. مردی به نام آدم است. حوا بعدا سر می رسد، برای آن که آدم را سرگرم کند و گرفتاری به بار آورد.

در نقاشی هایی که زینت بخش کلیساهایشان است خدا پیرمرد ریشویی است و هرگز بسان پیرزنی با موی سفید جلوه گر نمی شود و همه ی قهرمان ها مرد هستند، از پرومته ای که آتش را ربود بگیریم تا ایکاروس که می خواست پرواز کند و حتی عیسایی که پسر پدر و روح القدس می خوانندش.

مثل اینکه زنی که از آن متولد شد یک مرغ کرچ یا دایه بود و با وجود این، یا بهتر بگویم به این خاطر، زن بودن چه شورانگیز است.

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد | اوریانا فالاچی


پسرک بی آن که بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بی آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. بال هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می دانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.

پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش می دانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده. یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پاره ای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟!

و وای اگر شاخه ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد.

وای اگر پرنده ای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسسته ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.

پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.

وای اگر پرنده ای را بیازاری.


تقلا و اضطراب و زحمت و وحشت، خمیره ی اصلی زندگی اکثر انسانها است. اما اگر تمامی آمال انسان به سرعت برآورده میشد، وی زندگی خود را صرف چه میکرد؟ با زمان و فرصت خود چه میکرد؟

اگر جهان بهشتی مملو از نعمت و التذاذ و آسایش می بود، سرزمینی با جوی های شیر و عسل، آنجا که هر مجنونی لیلی خود را بی دردسر و به سهولت می یابد، مردمان یا از کسالت و یکنواختی دق می کردند و یا خود را حلق آویز میساختند، یا آن اندازه جنگ و جنایت و کشتار به راه می افتاد که عاقبت بشر رنجی به مراتب بیش از آنچه اکنون باید از دست طبیعت متحمل شود بر خود روا میداشت.

جهان و تأملات فیلسوف | آرتور شوپنهاور


محمد ترکیبی از موسی و عیسی است، گاه او را در صحنه های مرگبار جنگ می بینیم که از شمشیرش خون می چکد و پیشاپیش یارانش که برای کشتن یا کشته شدن بی قراری می کنندف می تازد، و گاه وی را می بینیم که وقتی هر روز در رهگذرش مرد یهودی از بام خانه اش خاکستر بر سرش می ریزد، روی در هم نمی کشد.

و یک روز که از کنار خانه وی می گذرد و از خاکستر مرد خبری نمی شود، می پرسد رفیق ما امروز سراغ ما نیامد؟ و چون می شنود که بیمار شده است، به عیادتش می رود.

در اوج قدرت، در آن لحظه که سپاهیانش مکه را، شهری که ۲۰ سال او و یارانش را شکنجه داده و آوار کرده است، اشغال کرده اند، بر مسند قدرت اما در سیمای مهربان مسیح، کنار کعبه می ایستد و در حالی که ۱۰ هزار شمشیر انتقام از قریش، در اطرافش برق می زند، می پرسد: ای قریش! فکر می کنید با شما چه خواهم کرد؟

آن گاه با آهنگی که از گذشت و مهربانی گرم شده است، می گوید: بروید، همگی آزادید…

سیمای محمد (ص) | دکتر علی شریعتی


انسان وضع دشواری دارد، زیرا انسان تمدن دارد!

تمدن چندان نیرومند است که می تواند جلو انگیزش جنسی را بگیرد و موجب پاکدامنی پیش از زناشویی شود، یا کسی را وادارد که برای همه ی عمر سوگند پارسایی بخورد.

تمدن می تواند کسی را از گرسنگی بکشد، در حالی که غذا فراهم باشد، زیرا برخی خوراک ها، نجس خوانده شده است یا چه بسا کسی را به پاره کردن شکم دیگری یا شلیک گلوله ای در مغز خود برانگیزد تا لکه ی ننگی پاک شود. تمدن از مرگ و زندگی قوی تر است.

تمدن و ملالت های آن | زیگموند فروید


درویشی به درگاه دهی رسید.

جمعی کدخدایان دید آنجا نشسته، گفت چیزی بدهید وگرنه با شما نیز چون کنم که با آن دیگر کردم!

ایشان بترسیدند گفتند مبادا این ولی یا ساحری باشد و خرابی از او به ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن از او پرسیدند که مگر با آن ده دیگر چه کردی؟

گفت: آنجا سوال کردم هیچ به من ندادند، آن ده رها کردم و این جا آمدم. اگر شما نیز چیزی به من نمی دادید این ده رها می کردم و به ده دیگر می رفتم.

کلیات | عبید زاکانی


در طول اپیدمی «آنفولانزا» که در زمان جنگ جهانی شیوع پیدا کرد، شهردار نیویورک گام های بلندی برداشت تا آسیبی را که افراد از طریق ترس ذاتی شان از بیماری، به خودشان می زدند، کنترل کند.

او از روزنامه نگاران درخواست کرد که هیچ تیتر مربوط به اپیدمی آنفولانزا را چاپ نکنید، اگر شما با من همکاری نکنید، وضعیتی پیدا خواهیم کرد که نمی توانیم آن را کنترل کنیم. روزنامه ها از چاپ مطلب و گزارش در مورد آنفولانزا دست برداشتند و در عرض یک ماه، اپیدمی به صورت موفقیت آمیزی کنترل شد…

بیندیشید و ثروتمند شوید | ناپلئون هیل

http://daily.infu.ir/wp-content/uploads/2018/06/1149554_213.jpg


 اگر در جهان راهی یافت می شد که آبِ رفته را به جوی بازگرداند، ارزش داشت که به خطاهای گذشته خود بیندیشیم؛ ولی به راستی گذشته را باید از آنِ گذشتگان دانست؛ گذشته از آن گذشتگان است و آینده از آنِ توست.

مادام که از آنِ توست، نگهش دار و افکارت را، نه روی آزاری که در گذشته رسانده ای، بلکه روی کمکی که اکنون می توانی انجام دهی، متمرکز کن!

خرمگس | اِتِل لیلیان وُی نیچ


آدم غرب زده راحت طلب است. ماشینش که مرتب بود و سر و پزش، دیگر هیچ غمی ندارد. معمولا تخصص ندارد. همه کاره و هیچ کاره است. در هر جمعی حرفهای دهن پرکن میزند و خودش را جا می کند. آدم غربزده شخصیت ندارد. چیزی است بی اصالت، خودش و خانه اش و حرفهایش بوی هیچ چیزی را نمی دهد. بیشتر نماینده ی همه چیز و همه کس است. آدم غربزده قرتی است.

زن صفت است. حتی گاهی زیر ابرو برمی دارد. همیشه انگار از لای زرورق باز شده است. آدم غربزده چشم به دست و دهان غرب است. کاری ندارد که در دنیای کوچک خودمانی، در این گوشه از شرق چه می گذرد.

درست است که آشنایی با روش علمی و اسلوب ماشین سازی و تکنیک و اساس فلسفه غرب را فقط در کتاب های فرنگی و غربی میتوان جست، اما یک غرب زده که کاری به اساس فلسفه ی غرب ندارد، وقتی هم که بخواهد از حال شرق خبری بگیرد متسول به مراجع غربی می شود به هیچ چیز اعتقاد ندارد. اما به هیچ چیز هم بی اعتقاد نیست.

خودش باشد و خرش از پل بگذرد، دیگر بود و نبود پل هیچ است. نه ایمانی دارد، نه مسلکی، نه مرامی، نه اعتقادی، نه به خدا یا به بشریت. حتی لامذهب هم نیست. هرهری مذهب است.

گاهی به مسجد هم می رود. همانطور که به کلوپ یا سینما می رود. اما همه جا فقط تماشاچی است.

غرب زدگی | جلال آل احمد

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *