اس ام اس عاشقانه و احساسی

3002506

ای ظریف ترین درد!

که بر سمت چپ سینه ام نشسته ای؛

اینچنین بی تفاوت نباش…

چیزی که اینجا می سوزد،

فانوس نیست؛

قلب من ست…

و اندوه

پیراهن بلندی بود

که بعد تو

به تن کردم

تا آن قدر بر تنم زار بزند

که شاید مرگ

دل رحم تر از زندگی باشد

و پیراهن سفیدی

از آستین روزهای اش

برایم بیرون بیاورد!

دستم نه

اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد

نمی دانم چرا

وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین

نگاه می کنم

پرده ی لرزانی از باران و نمک

چهره ی تو را هاشور می زند

هم‌خانه ها می پرسند

این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است

که در بام تمام ترانه های تو

رد ِ پای پریدنش پیداست؟

من نگاهشان می کنم

لبخند می زنم

و می بارم

من تو هستم تو

و کسی که دوست میدارد

و کسی که در درون خود

ناگهان پیوند گنگی باز مییابد

با هزاران چیز غربتبار نا معلوم

و تمام شهوت تند زمین هستم

که تمام آبها را میکشد در خویش

تا تمام دشتها را بارور سازد…

شمال یا جنوب؟

چه فرقی می کند

وقتی از هر جهت تنهایی!ش

گلوله ها

در خبرها

شلیک می شوند

در گوشه ای دور

از زمین

من

اینجا

قلبم

تیر می کشد.

زمین لرزه ها

در خبر ها اتفاق می افتند

در گوشه ای دیگر

من اینجا

قلبم می لرزد

سر بازی که خونش روی دوربین پاشیده

ممکن بود

پسر من باشد

اگر

با فاصله ی دیگر ی از نصف النهار

مادر شده بودم.

گلها

شناسنامه ندارند

شناسنامه ی گلها را

به نام دخترها زده اند…!

تن بارانی تو

ابتدای امید من است

و انتهای اندوه من

تن بارانی تو

که چون آب

مرا تشنه می کند

و چون خاک

مرا می پوشاند

شب به شب

ارزوهایم را

همراه ته مانده غذاها

رخت های بی مصرف

و ظروف بازیافتی

راهی سطل زباله میکنم

تا

روزمرگی

تنها اتفاق بی خطری

باشد که در اغوش

زنانگی ام

می افتد

رفت و با خود غریبگی کردم

ذهن آیینه هم مرا نشناخت

وقت رفتن بجای دلداری

بغضها را بجان من انداخت

روزها را نمیشناسم

و در انتظار آمدنت

بهارها را شماره میکنم

ای سبز چشم من!

اینک

چهار فصل

دیریست که رفته اند

پس در کدام روز

در قاب خاطرم تصویر میشوی؟

بیا بهار را

از همه این سال ها کم کنیم

تو که خوب می دانی

آفتاب از میان پلک هایت آغاز می شود

و آن چند تار موی سفید

زمستان من است

حالا بیا

باران را بهانه کنیم

با نامه ها فال بگیریم

خیس گریه شویم

اصلا بیا تمام این حرف ها را فراموش کنیم

همه چهارشنبه ها که در راهی

من ذکر می خوانم

شاید

صبح شنبه را تو آغاز کنی!

این شعرها که بوی سکوت می دهند

از غیبت لب های توست

کلمات

مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی

از معنا خالی شدند

و در انتظار مورچه هایند

توشه بار زمستانی شان را

در حفره ی تاریک خالی کنند

اندوهی که سرازیر می شود

در سینه ی خاموش من.

”دلتنگم“

آن قدر که می توانم

ساعت ها زیر باران قدم بزنم

بی آنکه قطره ای

خیس شوم…

و زن زیباست

و زیباتر از او

جای پای اوست

بر صفحات کاغذ.

آخرین قطار هم رسید

کسی نیامده است

باشاخه گلی در دست و

گنجشکی در سینه

ریلها را می شمارم.

شعر

تا خانه همراهی ام می کند!

معمار این خیابان

عاشق نبوده است

هر روز

بی تو می روم از این پیاده رو

تو آن برگی که در آغوش دارند

تو آن نقشی که بر تن پوش دارند

تو آن غوغای آغازین روزی

که گنجشکان بازیگوش دارند

من معتقدم که ما جوان می میریم

مابین زمین و آسمان می میریم

لب های من و تو لاله و لادن شد

از هم که جدا کنندمان می میریم

هنوز هم برف

آدم را غافلگیر می کند

هنوز هم یکی از ما باید برود

انسان، یکی از دست هایش

برای خداحافظی است

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *